آن روز ناهار، مهمان خانه ی عمو بودم. سر سفره، زن عمو خواست برای من غذا بکشد، اما عمو زودتر برایم کشید. زن عمو هم گوشتهای توی بشقاب را تکه تکه می کرد تا من بخورم. عمو هم تند تند، برگهای ریحان و نعنا را کنار بشقابم می چید و میگفت: مهدی جون، اینارم بخور. عمو با هر قاشق غذایی که می خورد، می گفت: به به! عجب غذایی! دست آشپزش بی بلا. اما زن عمو فقط دانه های برنج را این ور و آن ور می کرد و چیزی نمی خورد. 

به عمو گفتم: یه چیزی بگم؟ عمو گفت: یه چیزی بگو. گفتم: عمو، چرا دیگه توی یه بشقاب نمی خورید؟ عمو قهقهه ای زد و مرا روی زانوی خودش کشید و گفت: اَی شیطون! گفتم: مگه قهرید؟ این بار زن عمو هم خندید. و مرا از روی زانوی عمو کشید و محکم توی بغلش گرفت و موهای توی پیشانی ام را بالا زد. انگار صورتم خیس شد. بالا را نگاه کردم. زن عمو هول هولکی، اشکش را پاک کرد. عمو دیگر غذا نخورد. زن عمو هم نخورد. زن عمو گفت:باید غذاتو تا تهش بخوری. زن عمو بلند شد و دیس غذا را برد توی آشپزخانه. غذا را که خوردم، عمو ته مانده ی غذا را به من داد تا برای مرغ و خروسهای توی حیاط بریزم. گوشه ی حیاط مرغ و خروسها، دنبال هم می رفتند و نوک بر زمین می زدند. غذا برایشان ریختم. باد می آمد.خواستم به خانه ی خودمان بروم که پشت در حیاط، کاغذی را باد، این ور و آن ور می برد. کاغذ را بردم توی اتاق تا عمو برایم موشک درست کند. عمو داشت تلویزیون نگاه می کرد. کاغذ را گرفت و بازش کرد. اما اخمهایش در هم رفت و بلند شد و رفت سمت آشپزخانه که زن عمو داشت ظرفها را می شست. داد زد، این دیگه چیه؟ بالاخره کار خودتو کردی؟ منم که اینجا کاره ای نیستم. زن عمو چیزی نگفت. عمو هم کاغذ را پاره کرد و ریخت وسط اتاق. از اتاق بیرون رفتم. عمو و زن عمو بلند بلند حرف می زدند. انگار دعوا می کردند. ترسیدم و بی آنکه خبر بدهم به خانه ی خودمان که چند تا خانه آن طرف تر بود رفتم. پدرم مشغول درست کردن قفل در بود و مادرم کنارش نشسته بود و سینی چای روی زمین بود. به مادرم گفتم: عمو اینا انگار دعوا می کردند. تازه برا منم موشک درست نکرد. پدرم گفت: چکار کردی؟ نکنه باز دسته گل به آب داده باشی. مادرم گفت: حتما دوباره سر بچه اس. آخه مهری جون در خواست طلاق داده. پدرم ناراحت شد. 

چند روز گذشت. یک روز عصر، زن عمو با ناراحتی به خانه ی ما آمد و به مادرم گفت: حالم خیلی بده میای با من بریم دکتر؟ مادرم تا شنید گفت: مهدی، برو به بابات بگو ماشینو روشن کنه زن عمو رو ببریم دکتر. 

زن عمو روی تخت خوابیده بود و به قطره های سرمش نگاه میکرد. بغض کرد و به مادرم گفت: می بینی؟ چند روزه گذاشته رفته، یه زنگ هم به من نمی زنه. مادرم گفت: خب مهری جون کار خوبی نکردی که پیشنهاد طلاق دادی. خودش راضیه و چیزی نمی گه، تو چرا پیش قدم شدی؟ زن عمو گریه کرد و گفت: آخه چند وقت پیش توی فایل موبایلش دیدم عکس یه عالمه بچه رو گذاشته. اون بچه دوست داره. فقط به خاطر من چیزی نمیگه. مادرم گفت: تو که طاقت چند روز ندیدنش رو نداری، پس چطور می خوای طلاق بگیری؟ و مادرم هم گریه اش گرفت. سرم که تمام شد، برگشتیم. چراغهای اتاق خانه ی عمو روشن شده بود. زن عمو خندید و گفت: برگشته، و همین جور داشت توی کیفش دنبال کلید در حیاط می گشت که یهو در باز شد و عمو بیرون آمد. با پدر و مادرم احوالپرسی کرد. همین طور که کاغذی دست عمو بود، خم شد و مثل همیشه گازی از گونه ام گرفت. بعد رو کرد به زن عمو و گفت: پیک جواب آزمایشتو آورده بود. دیگه نوبت بهونه گرفتن تو هم تموم شد. زن عمو گفت: چیه جواب؟ عمو خندید و گفت:  خدا رو شکر. زن عمو هم خندید و چشمهاش پر اشک شد. 

چراغ های روشن (داستان)

عمو ,زن ,هم ,مادرم ,توی ,ی ,زن عمو ,عمو هم ,و گفت ,مادرم گفت ,خانه ی

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

cartoon-girl وبلاگ شخصی Ebony معرفی تخفیف ها هـزار و یک كتــاب کاندوم کتابخانه علوی دانلود طرح تعالی درونه من خودرو و مکانیزمهای آن